دبیرستان من

نهم آبان هزار و سیصد و نود و یک در مدرسه ما جشن غدیر برگزار شد. این برنامه از ساعت دو و ربع شروع شد و بیست دقیقه به چهار پایان یافت.برنامه ها شامل خواندن قرآن، متن مجری، نمایشنامه خوانی، مسابقه، نمایش و مولودی بود. مسابقه برنامه بعهده این جانب بود. مسابقه دو قسمت داشت. قسمت اول چهار نفر از بچه ها آمدند و با استفاده از ماژیک و برگه ای که در اختیارشان گذاشته بودیم، نقاشی مرا کشیدند و موجب خنده همه شد. موهای من اصلی ترین سوژه نقاشی شان بود. مرحله دوم با سه نفر از بچه ها ادامه پیدا کرد. این مرحله مسابقه ی کیک خوری بود. دوست سال اولی ما برنده مسابقه شد. روز شادی بود...

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط بچه مدرسه ای| |

اول مهر نود و یک، مثل همه دانش آموزان به مدرسه رفتیم. زنگ مدرسه به صدا در آمد و به نمازخانه رفتیم. یکی از بچه ها سوره ای و ترجمه آن را خواند. بعد هم آقایی چهل و شش، چهل هفت ساله آمدند و برایمان سخنرانی کردند. روی پرده هم عکس یک رزمنده بود که با کمال نجابت سرش را پایین انداخته بود و نماز می خواند. پشت این آقای رزمنده، آب بود و ما حدس زدیم کارون باشد.

بحث درباره دفاع مقدس بود. چندتا از دوستان روشن و خاموش شدن ریسه ای که جلوی میز این آقا بود رو دنبال می کردند. یکی خاطرات جالب شون رو برای ما تعریف کردند.از زبون خودشون:

«سال پنجاه و نه من اول دبیرستان بودم. یه روز زنگ شیمی معلممون پاش خسته شده بود، همینطوری که کفشش رو از پاش در آورده بود، درس رو توضیح می داد. منم از میز چهارم خودم رو رسوندم میز اول و یه لنگه از کفش معلممون رو برداشتم و از پنجره انداختم تو کوچه. آخر زنگ معلممون یه لنگه کفشش رو پوشید ولی اون یکی لنگه کفشش رو پیدا نکرد. اول خواهش کرد، بعد دید نه نمیشه دیگه قسممون داد بچه ها جون هر کی دوست دارید، کفشم رو بدید ولی من کفش رو انداخته بودم تو کوچه. زنگ تفریح اجازه گرفتیم گفتیم کفش آقامون نیست رفتیم تو کوچه ولی هر چی گشتیم دیدیم کفش نیست. گفتم خدایا آخه یه لنگه کفش به درد کی می خوره؟ من اصلا فکر نمی کردم یه لنگه کفش رو کسی برداره! دیگه برگشتیم مدرسه. مدیرمون یه جفت کتونی تو کمدش داشت به معلم شیمی مون داد. یکی دوهفته گذشت، منم گفتم برم از معلم شیمی مون یه معذرت خواهی بکنم و بخاطر کاری که کردم، حلالیت بطلبم. هفته بعدش که من می خواستم برم معذرت خواهی مدیرمون گفت: آقای معلم شیمی مون به جبهه های جنگ رفتند و امروز کلاس نداریم. از هفته بعد یا یه معلم دیگه میاریم یا بعدا به جای روزهایی که شیمی نداشتید، براتون کلاس جبرانی می ذاریم. برید بازی کنید. ما هم خوشحال رفتیم تو حیاط بازی کردیم. یکی دو هفته بعدش، مدیرمون گفتند: کلاس های اولی که شیمی دارند تو حیاط بمونند. بقیه بچه ها که رفتند، مدیرمون گفتند: آقای معلم شیمی تون شهید شدند.

کی می تونست حالی که من اون موقع داشتم رو درک کنه؟ بعدشم ما رفتیم چهارراه کوکاکولا تشییع جنازه معلممون...

ما نسلی بودیم که بقول شما، بد قدر معلم هامون رو می دونستیم. می دونستیم ممکنه جلسه بعد دیگه معلممون رو نبینیم و شیطنت هامون تو چهارچوب بود.

چند وقت بعد من دم پنجره داشتم خودم رو کش و قوس می دادم، دولا شدم دیدم کفش معلممون بالای تابلوی عینک سازی افتاده بود که تابلوش رو برای این که معلوم باشه زاویه دار زده بودند. اون کفشه دیگه برای ما یه نماد شده بود؛ نماد معلم شیمی مون...»

بعد از سخنرانی ایشون، خانم الف که کتابدار و مربی بهداشت مون هستند، متنی درباره شروع سال تحصیلی و در انتقاد به فیلم اهانت آمیزی که درباره پیامبر ساخته بودند، خوندند.

خانمی هم به اسم خانم ح درباره انجمن فیزیک که شامل المپاد فیزیک و نجوم می شد، صحبت کردند. بروشوری هم در این باره به ما دادند.

در آخر هم خانم م معاون کلاس بندی بچه های اول را خواندند و به سر کلاس رفتیم.

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط بچه مدرسه ای| |

به یاد او

امروز آخرین روز کلاسهای تابستانی امسال یعنی بیست و یکم  شهریور نود و یک بود. صبح به نمازخانه رفتیم. سه نفر از بچه ها متنی درباره شهادت امام صادق (ع) خواندند. بعد هم خانم (الف) ناظم – تا بحال از ایشون نگفته بودم – دعای توسل خواندند. بعد هم گفتند برای مسابقه "شیعه جعفری یعنی چه" فقط تا ساعت نه و سه دقیقه وقت داریم و بعد از این زمان دیگر برگه ای پذیرفته نیست. من هم زنگ تفریح اول برگه ام رو دادم.

اولین زنگ تفریح، بوفه باز شد ولی دوتا از بچه ها مسئول بوفه بودند. خوراکی های آنجا ساندیس، های بای، آی آی، نوعی اسنک و چند نوع بیسکویت و fresh بود. زنگ تفریح دوم بعلت نداشتن مسئول، بوفه بسته بود.

امروز هم جلسه ای با عنوان: فناوری اطلاعات و اینترنت در نمازخانه برای مادران اجرا شد...

 

شهادت امام جعفر صادق (ع) تسلیت باد...

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط بچه مدرسه ای| |


Power By: LoxBlog.Com